loading...
مجله اینترنتی بی باک | شدت خنده!, اخبار, سرگرمی, روانشناسی, فال و طالع بینی, دکوراسیون،آشپزی, گردشگری داستان, ورزش, کودکان,احکام
آغاز ماه مهر(غم من،دوری از شما!)حتما مطالعه بفرمایید

بسم ربی یا الله

سلام و درود خدمت شما عزیزان

متاسفاته بنده به دلیل آغاز ماه مهر،ماه تحصیل،دیگر قادر به بروزرسانی مجله اینترنتی بی باک نیستم.

رمز در اختیار دوستان قرار گرفت

امیدوارم سایتی موفق داشته باشیم.

خداحافظ

دوستار شما

محمد مهدی رضوانی:مدیر سایت بی باک

آخرین اخبار مجله اینترنتی بی باک|درود بر شما کاربر گرامی.

مجله اینترنتی بی باک با موفقیت در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی ثبت شد.

با آرزو موفقیت روز افزون و عاقبت بخیری همه جوانان ایرانی و شیعه مذهب جهان.

baran بازدید : 79 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)

اگر دو گِرده نان داری

یکی از آنها را به فقرا بده

آنگاه نان دیگر را بفروش

و برای تغذیه روحت

گل سنبل بخر

این معنای شعری است که بر دیوار «خانه قلبهای پاک» در کلکته نصب شده است و شعار زنی است که سندی از ظرفیت آدمی برای پیروزی بر تیره روزیهاست.

او در دفتر خاطراتش می نویسد:

«خدای من! چه زجرها و چه تنهایی ها که کشیده ام.

و نمی دانم که این دردها و مشقتها تا چه زمانی ادامه خواهند داشت.

همیشه اشکهایم از چشمم روان بوده است و این تنها ضعف من بود که همه از آن آگاه بودند.

ولی خدایا! تو به من نیرویی داده بودی که بر خودم مسلط باشم.

و راهی را که خودم انتخاب کرده بودم و به دلخواه پذیرفته بودم ادامه دهم.

و به خاطر قلب رؤوف و بی آلایش مادرم که همیشه به بیچارگان و درماندگان با رأفت و مهربانی نظر می کرد آن نگاه مهربان او بر کودکان بیچاره و فقیر مرا مصمم ساخت که با عشق به بیچارگان و درماندگان و محتضران زنده بمانم، فعالیت کنم و در این راه بمیرم.»

* گنبد معبد «کالی» که بی شباهت به پشت بام پوشالی کلبه های دهقانی نیست همچون گلی که در جستجوی نور آفتاب باشد از فراز کوچه های پیچ در پیچ، خانه های اهل حرفه، کلبه های بینوایان، دکانها و سرپناههای زائران سر بر کشیده است. این جایگاه زیارتی هندوان عالم که در ساحل یکی از شاخه های گنگ ساخته شده و مردگان هندو را در نزدیکی آن می سوزانند، شلوغ ترین و پرآمد و رفت ترین حرم مقصوره کلکته است که شب و روز انبوهی از مؤمنان هندو در درون و اطراف دیوارهای خاکستری رنگ آن در حرکت و جنب و جوش هستند. خانواده های ثروتمند با دستهای پر از هدایا، بخصوص انواع میوه و خوراکیهای بسته بندی شده در زرورق، تائبان با جامه های پنبه ای سفید همراه با بزهای قربانی، یوگیها با جامه های زعفرانی، گیسوانی که بر فراز سرشان بسته و گره خورده است، شاعران دوره گردی که سروده های حزن آور خود را می خوانند، نوازندگان، گدایان، کاسبان، جهانگردان و انبوهی دیگر از مردم از شرکت کنندگان، همواره در درون و حوالی معبد «کالی» در رفت و آمد هستند.

محلی که معبد «کالی» در آن قرار گرفته است یکی از پرتراکم ترین نقاط شهر پرجمعیت کلکته است که صدها دکان انباشته از کالاهای رنگارنگ چون کمربندی معبد را احاطه کرده است که در آنجا همه چیز به معرض فروش گذاشته می شود؛ از جمله انواع میوه و گل و پودر و اسباب زینت، اجناس بنجل، عطریات، اشیاء نذری و اسباب بازی و حتی ماهی تازه و مرغ در قفس و ...

کمی بالاتر از این مکان که بی شباهت به لانه مورچه نیست دود آبی رنگ هیزم، هوا را آغشته کرده است و همراه آن بوی عود و بوی گوشت سوخته مردگان به مشام می رسد. تعداد زیادی از ملتزمان مردگانی که برای سوختن آورده شده اند، راه خود را از میان انبوه زائران،

گاوها، سگها، و بچه هایی که در کوچه ها مشغول بازی اند، می گشایند.

در معبد کالی زندگانی پرجوش و مرگ در کنار یکدیگر عرض وجود می کنند.

کمی پایین تر از معبد ساختمانی بزرگ که پنجره هایش کرکره های گچین دارد دیده می شود. در سنگین و بزرگ این ساختمان همواره باز است و هر کس در هر ساعتی که بخواهد می تواند وارد آنجا شود. روی پلاکی چوبی که در مدخل عمارت نصب شده است به زبانهای انگلیسی و بنگالی نوشته شده است «شهرداری کلکته» و ذیل آن عبارت «خانه قلبهای پاک»، «پناهگاه محتضران بی کس و کار و رها شده» حک گردیده است.

در تالار این عمارت تخت خوابهای سفری چسبیده به هم قرار دارد که بر هر کدام تشک و بالشی سبزرنگ گسترده شده و هر تخت با نمره ای مشخص می شود. افرادی شبح مانند در سکوت کامل میان تختها قرار دارند. این قسمت مربوط به مردان است. مردانی بسیار تکیده و لاغر و در حال احتضار.

در تالار دیگر روی تختهایی با همان مشخصات زنان محتضر دراز کشیده اند. محیط آرام و آرامش حاکم بر فضای «پناهگاه محتضران»، بسیار چشمگیر است. از بیم و خشونت اثری دیده نمی شود و هیچ گونه اضطراب، تنهایی، خشم و بی کسی این بینوایان را که در رنج و دردشان مشابه هستند، آزار نمی دهد. در محیط این دو سالن زنانه و مردانه جز مهربانی و آشتی چیز دیگری نیست و سکنه این «خانه قلبهای رؤوف» آرامش خود را مدیون زن کوچک اندام و خستگی ناپذیری هستند که با ساری* سفیدرنگ کتانی و مغزی دار خود از بیماران محتضر عیادت می کرد. زنی که از چند سال پیش به منظور پرستاری از بینوایان دست به کاری خیرخواهانه و انقلابی زده بود و در هندوستان و سراسر جهان شهره بود.

سالها بود که مجلات و روزنامه ها نام این زن دیندار را که کودکان بی سرپرست و بیماران مشرف به موت را که بی کس و رها شده در کوچه های کلکته به سر می بردند، گرد آورده و پرستاری می کرد، شهره خاص و عام کرده بودند. اقدامات خیرخواهانه این زن کوچک اندام سرحدات هند را پشت سر گذاشته بود. این زن مورد احترام، «مادر ترزا» نامیده می شود. او سالخورده تر از سن خود نشان می داد و چروک بسیار در چهره اش حاکی از ریاضت و بی خوابی بسیار بود. «مادر ترزا» یا «آگنز بوژاکسیو» در شهر «اسکوپژ» یوگسلاوی از پدر و مادری آلبانی تبار به دنیا آمد. پدرش مقاطعه کاری مرفه بود. آگنز بسیار جوان بود که زندگی مبلغان مسیحی مأمور هندوستان، نظرش را جلب کرد. «آگنز» در هیجده سالگی به یاد قدیسه ای به نام «ترز مقدس» نام خود را به ترزا تغییر داد و در بیستم ژانویه 1931 میلادی در کلکته که در آن زمان بزرگترین پایتخت امپراتوری بریتانیا بعد از لندن بود از یک کشتی تجاری پیاده شد. «ترزا» مدت سیزده سال در یکی از صومعه های بسیار مشهور کلکته برای دختران خانواده های بورژوا درس جغرافیا تدریس می کرد. اما در سال 1946 در سفری که با قطار به «دارجیلینگ» شهری واقع در دامنه

کوههای هیمالیا می کرد فکری به خاطرش رسید. او در یکی از مصاحبه هایش می گفت: در این الهام خداوند از او خواست که از زندگانی مرفه خود در صومعه دست بکشد و زندگی خود را در میان بینواترین بینوایان ادامه دهد.

«ترزا» از این به بعد با اجازه پاپ، یک ساری سفید کتانی کم بها پوشید و آنگاه به تأسیس فرقه ای مذهبی پرداخت که هدفش تسکین مصیبتهای بی کس ترین و آواره ترین انسانها بود.

خانه قلبهای رؤوف و سالنی که بی کسان در حال احتضار در آن سکنی گزیده بودند، حاصل تجربه جالبی بود که فکر تأسیس آن شب هنگامی از خاطر مادر ترزا گذشت.

در سال 1952 رگباری سیلاب مانند توأم با رعد و برق با صدایی مهیب کلکته را در بر می گیرد. در چنین موقعی که سیلاب دیوارهای مدرسه طب و بیمارستان وابسته بدان را فرا گرفته است، مادر ترزا در همین محل با پیکری مواجه می شود و توقف می کند. پیکر از آن زنی است که در وسط سیلابی که پیاده رو را فرا گرفته است، ناله می کند. زن بیمار به زحمت تنفس می کند و موشها انگشتان پاهایش را تا استخوان جویده اند. مادر ترزا زن را در آغوش گرفته و با عجله به سوی بیمارستان می برد. وقتی راه درمانگاه اورژانس را پیدا می کند و بیمار مشرف به موت را در راهروی درمانگاه روی برانکارد می خواباند، دربان بیمارستان سر می رسد و می گوید: «این شخص را فورا از اینجا ببرید ما نمی توانیم هیچ کاری برای او انجام دهیم!»

مادر ترزا بار دیگر زن بینوا را به آغوش می کشد زیرا بیمارستان دیگری را در فاصله ای نه چندان دور سراغ دارد با اینکه در رفتن شتاب می کند اما ناگهان صدای ناله ای می شنود و احساس می کند که جسد زن در میان دستهایش خشک شده است و می فهمد که بسیار دیر شده است. پس بارش را بر زمین می گذارد. چشمهای زن بینوا را می بندد و لحظه ای در کنارش دعا می کند و آنگاه در حالی که اندوه سراسر وجودش را فرا گرفته است با خود می گوید: «در اینجا با سگها بهتر از انسانها رفتار می شود.»

صبح فردا او به بخشی از فرمانداری کلکته مراجعه می کند که جواز تأسیس اماکن عمومی را صادر می کند. لجاجت این زن مذهبی اروپایی که ساری سپید کتانی به تن دارد همه اعضای فرمانداری را به تعجب می اندازد. یکی از معاونان فرماندار او را می پذیرد. ترزا به او اعلام می کند که برای شهری مانند کلکته ننگ آور است که سکنه اش ناگزیر باشند در خیابانها جان بدهند. «هم اکنون روزی صدها تن در خیابانهای این شهر جان می دهند.» برای من پناهگاهی بجویید تا بتوانم در آن به نحوی به مردگان خدمت کنم که با شایستگی و عشق در محضر خداوند حاضر شوند.

چند روز بعد شهرداری کلکته کانون قدیمی زائران هندو واقع در جوار معبد بزرگ «کالی» را در اختیار او می گذارد. مادر ترزا در پوست نمی گنجد زیرا در این کار دست خدا را یاور خود می بیند. مکان برای او بسیار مطلوب و مناسب است. زیرا بیشتر فقرا هنگام احساس مرگ در آرزوی آن که در کنار معبد مقدس در آتش بسوزند، هستند. در ابتدا ورود بدون حق زنی مسیحی مزین به صلیب و ملبس به ساری سفید در محله ای مختص پیروان بودا حس کنجکاوی بومیان را تحریک می کند. اما بزودی هندوان متعصب عمل شهرداری را کاری ننگ آور تلقی می کنند و شایع می سازند که هدف مادر ترزا و خواهران هم مذهبش آن است که بیماران محتضر بودایی را به قبول دین مسیحی وادارند و از این پس مشکلات ترزا آغاز می گردد. یک روز آمبولانسی که گروهی مشرف به موت را که از کوچه ها گردآوری شده اند به مقصد می رساند با بارانی از سنگ و آجر مواجه می شود و بودائیان به این بسنده نکرده و خواهران تارک دنیا را تهدید می کنند و دشنام می دهند.

در چنین وضعی مادر ترزا بیرون می آید و در مقابل تظاهرکنندگان به زانو در می آید و در حالی که دستهایش را بالا آورده است فریاد می زند: «مرا بکشید در این صورت خیلی زودتر به خدای خود می پیوندم.»

جمعیت تحت تأثیر فریاد استغاثه آمیز ترزا بازمی گردد اما تشنج ادامه می یابد. نمایندگانی از محله به فرمانداری و اداره پلیس مراجعه کرده از مقامات آن می خواهند که «زن مذهبی خارجی» را از محل برانند. رئیس پلیس قول می دهد که موجبات رضایت آنها را فراهم آورد اما مصمم می شود که پیش از هر اقدامی شخصا بازدیدی از محل کار ترزا و یارانش به عمل آورد. پس به «خانه قلبهای پاک» می رود و زمانی با مادر ترزا مواجه می شود که وی بر بالین مردی از بیماران، گردآوری شده از معابر عمومی، است؛ مردی درمانده و کوفته که در کثافت می غلطد. جز اسکلتی از او باقی نیست و سراسر بدنش از زخمهای چرکین پوشیده شده است. پلیس با تعجب از خود می پرسد؟ «خدای من! این زن چگونه او را تحمل می کند؟» مادر ترزا زخمها را یک یک تمیز می کند و با داروهای آنتی بیوتیک پانسمان می کند و با مهربانی با مرد بینوا سخن می گوید و به او قول می دهد که حالش خوب خواهد شد و نباید بترسد زیرا پرستاران درمانگاه او را دوست می دارند و همه این قول و مهربانیها با آرامش ظاهری و باطنی عجیبی همراه است. نتیجه آن که رئیس پلیس منقلب می شود.

او برمی گردد و به معترضین می گوید: «به شما قول داده بودم که این زن خارجی را از این محل برانم اما اینک به یک شرط به قول خود عمل می کنم و آن اینکه مادران و خواهرانتان تعهد کنند که کار این زن و همکارانش را تقبل خواهند کرد.»

این تذکر خیلی مؤثر واقع نمی شود و تظاهرکنندگان در روزهای بعد نیز سنگ پرانی را ادامه می دهند.

صبح روزی مادر ترزا صدای همهمه ای را از جلوی معبد کالی می شنود. وقتی نزدیک می شود مردی را می بیند که با چهره مسخ شده و بدن بی خون بر زمین افتاده است و سه رشته ریسمان علامت «برهمنان» بر لباسش خودنمایی می کند. او یکی از روحانیان معبد است، هیچ کس جرأت لمس کردن او را ندارد. زیرا دچار وبا شده است. مادر ترزا خم می شود برهمن را با دست می کشد و به درمانگاه قلبهای رؤوف می برد و روز و شب از او مراقبت می کند تا از مرگ نجات می یابد. روزی می رسد که همین برهمن فریاد می زند:

«مدت سی سال یک کالی سنگی «بت» را تعظیم و احترام کرده ام و امروز یک کالی دارای گوشت و استخوان (مادر ترزا) را می ستایم.

از این روز به بعد هرگز هیچ سنگ و آجری به سوی خواهران تارک دنیای ساری سپیدپوش پرتاب نمی شود.»

خبر این اقدام مهم در همه شهر می پیچد. هر روز آمبولانسها و فرغونهای پلیس گروهی بینوای بی کس را به مؤسسه مادر ترزا و خواهران تارک دنیایش می آورند. و مادر ترزا با افتخار می گوید: «خانه قلبهای رؤوف جواهر زینت بخش کلکته است.»

و از این پس تمامی شهر حامی این جواهر است. فرماندار، روزنامه نگاران و بزرگان بشردوست از آن بازدید می کنند. و برخی زنان خانواده های متشخص که روح مذهبی و انسان دوستانه دارند با میل خاطر و در کنار خواهران اروپایی به مراقبت از بیماران رهاشده می پردازند.

اما مادر ترزا این زن کوچک اندام خستگی ناپذیر به این مؤسسه و این کار بسنده نمی کند. او روزهای متمادی را برای مرخص کردن لوازم، داروها و بسته های شیرخشکی که از دوستان خارجه می رسد در اداره گمرک می گذراند. و از طرفی، گردآوری بیماران مشرف به مرگ و سرگردان اولین مرحله کار این زن خیرخواه است، و او می داند موجودات زنده ای نیز هستند که به مراقبت نیاز دارند. از آن جمله نوزادانی که هر روز صبح مادرانی بینوا بر تلی از خاکروبه یا در جوی آبی یا بر در معبدان رها می کنند.

او با مواجه شدن با نوزاد پیش رسی که در روزنامه ای پیچیده شده و بر سر راه گذارده شده است، نخستین مشتری خود را برای «خانه کودکان» می یابد. این نوزاد کوچک حتی قدرت مکیدن پستانکی را که مادر ترزا بر دهانش می گذارد ندارد. او را با لوله ای از طریق بینی تغذیه می کند. مادر ترزا موفق می شود در این جایگاه تازه عشق و رحمت پیروز از آب درآید. او دهها طفل شیرخوار سرراهی در پارکها و زیر آلاچیقها پیدا می کند. هر روز پنج تا شش کودک به خانه کودکان آورده می شود و مورد مراقبت مادر ترزا و همکاران قرار می گیرد. روز به روز بر تعداد آنها افزوده می شود. از یک طرف بیماران محتضر و از طرف دیگر دهان باز نوزادان که باید تغذیه شوند، اما مادر ترزا با آرامش کار خود را ادامه می دهد و با لبخند همیشگی اش می گوید: «خداوند آنها را مراقبت خواهد کرد.»

و واقعا این طور می شود و بزودی هدایای مردم چون سیل روان می شود. مادر ترزا در شهری که از کثرت جمعیت دچار خفقان است بر ضد سقط جنین اعلام جنگ می کند و آنگاه به وسیله خواهران همکارش پوسترهایی را در شهر پخش می کند حاکی از آنکه آماده است از هر کودکی که به او عرضه شود پذیرایی کند.

مادر ترزا که فرشته رحمت لقب گرفته است، اینک نگاه خود را معطوف به دیگر گروههای بینوا و بی کس پرواز می دهد، در اینجا نگاه او به بدبخت ترین انسانها یعنی جذامیان معطوف می شود. در حومه صنعتی کلکته عمارت خشتی شیروانی داری می سازد و بیماران بدحال را در آن جای می دهد و هر روز آنها را پانسمان می کند و دارو می دهد و با سخنان آرامش بخش به تسکین دردهایشان می پردازد. دیری نمی گذرد که صدها ناقص العضو به این کانون عشق روی می آورند. رفته رفته گروهی از خواهران هندی را در شهر راه می اندازد و بزودی هفت درمانگاه رایگان دیگر تأسیس می کند. از طرفی دیگر درمانگاههای سیار به راه می اندازد. تعداد زیادی چرخ دستی با رنگ سفید و علامت انجمن خیریه مبلغان مسیحی در شهر به راه می اندازد که برای معالجه بیماران حتی به محله های رهاشده شهر سر می زنند. او تا واپسین دم زندگی همواره این جمله را که «آنان بیماران و بی کسان» بیش از آنچه به آنها می دهیم به ما بازمی گردانند.» را بر زبان داشت و تکرار می کرد.بقیه در صفحه 57

بالاخره مادر ترزا که در 26 آگوست سال 1910 (4/5/1289) در آلبانی به دنیا آمده بود در 5 سپتامبر 1997 (14/6/1376) یعنی دو سال پیش آخرین نفسهای خود را در کلکته کشید و از دنیا رفت. او سراسر زندگیش را وقف خدمت به مردم فقیر و بیچاره و درمانده کرد و فقیران و درماندگان خود را خوشبخت احساس می کردند چرا که حداقل یک بار در طول عمرشان توانسته بودند او را از نزدیک ببینند.

او با دست خالی و بدون هیچ چشمداشتی مؤسسات خیریه ای را در هندوستان راه اندازی کرد که به دنبال آن در 90 کشور دنیا شعبات آن نیز به فعالیت پرداختند. این خدمت بشردوستانه و صادقانه مادر ترزا توانست در قلب بسیاری از مردمان راه پیدا کند و از آنها حمایت بگیرد. او چون هدفش خدایی و الهی بود؛ لبخند همیشگی اش توانست قلبها را تسخیر و تصاحب کند.

او در خاطراتش می نویسد:

خیابانهای آلوده و کثیف هند، عدم بهداشت، فقر و گرسنگی در هند مرا مأیوس نساخت. من از این محیط درس می گرفتم که چگونه آن را با خود سازگار کنم. گرچه تحمل این اوضاع و احوال ناهنجار حتی برای فقیران و درماندگان هم جانکاه و کشنده و ناراحت کننده بود. به هر حال من باید کاری می کردم. گاهی برای رسیدگی به اوضاع فقرا این قدر از این خانه به آن خانه می رفتم که دیگر پاهایم یارای راه رفتن نداشت و گاهی می دانستم که برای بیچاره و درمانده ای که جسمش را از دست داده نمی توانم کاری بکنم و تنها برای روح آنها که در جستجوی خدا بود شاید مرهمی بودم.»

مادر ترزا همچنین در خاطراتش راجع به جوایز مهم جهانی که به خود اختصاص داده است می نویسد: «دادن این جوایز به من در حقیقت مهر تأییدی بر این است که در عصر حاضر فقیران بسیاری زندگی دردآوری را طی می کنند و مردم دنیا باید این را بدانند.»

مادر ترزا به خواسته یکی از دوستدارانش برای او یادداشت پندآموزی را می نویسد:

«یک قلب پر از عشق به خدا داشته باش تا خداوند تو را یاری کند.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

baran بازدید : 110 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)

این داستان واقعی است وچند شب پیش در حرم امام رضا اتفاق افتاده است

اتفاقی که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. چه شبهایی که ما سیر هستیم ودر چند قدمی ما کسانی هستند

که گرسنه می باشند ولی حیا سبب می شود که از کسی درخواست نکنند.

پسرک نوجوان ومعصوم تمام سرمایه اش را از دست داده بود .

آمده بود حرم تا شاید امامش مشکلش را حل کند.

گرسنگی امانش را بریده بود نمی دانست چه کار کند.

پس از توسل به امام رضا (علیه السلام) به صحن آزادی قدم گذاشت نگاه می کرد به اطرافش

خانمی را دید که روی فرش قرمز صحن نشسته بود ، دل را به دریا زد وبه سمت آن خانم حرکت کرد.

 

-خانم ببخشید خیلی گرسنه هستم خیلی، شما می توانید به من کمک کنید.

-شرمنده هیچ پولی همراهم نیست، همسرم پول همراهش هست ولی الان رفته زیارت

 

پسرک نوجوان نمی دانست چکار کند سرش را برگرداند دید مادری به فرزندش 1000 تومان داد

خیلی خوشحال شد ولی بعد از لحظه ایی فهمید آن 1000 تومان هدیه مادر به پسرش بود .

 

دلش شکست، صحن آزادی را ترک کرد به صحن انقلاب رفت بدون اینکه از کسی در خواست کند

روبه گنبد طلای امام رضا نشست ، وزیر لب زمزمه می کرد.

 

همسر آن خانم از زیارت برگشت ، ظاهرا آن خانم ماجرا را داشت برای شوهرش تعریف می کرد.

آنها هم صحن آزادی را به مقصد صحن انقلاب ترک کردند، در حال قدم زدن بودند که مرد جوان

 

در حالیکه پسری را اشاره می کرد به همسرش می گفت چه پسر معصومی چقدر زیبا رو به گنبد

امام رضا نشسته، به ناگاه خانم مرد جوان گفت: این همان پسر است این همان پسر است.

 

مرد جوان رو به همسرش کرد وگفت: جدا . توکمی جلوتر برو من با این پسر کمی کار دارم

مرد جوان کنار پسرک خوش سیما نشست . می خواست سر صحبت کردن را باز کند.

 

ولی پسر حال حرف زدن را نداشت.

-اهل کجایی؟

-نیشابور.

-زائر هستی؟

-نه الان یه مدتی است با خانواده به مشهد آمده ایم.

-کجا زندگی می کنید؟

-بلوار دوم.( پایین شهر مشهد)

-حالا چرا اینقدر ناراحت هستی؟

-برای امرار ومعاش کنار حرم گندم می فروختم ، شهرداری تمام گندم هایم را که بسته بندی کرده بودم

را از من گرفت. همه را از دست دادم.

- امروز روزه بودی

پسرک نوجوان سرش را به پایین تکان داد.

معلوم بود که خیلی گرسنه است. اما حتی از مرد جوان هم در خواستی نمی کرد.

- تمام گندمهایت چقدر بود.

-به اندازه 2000 تومان.

مرد جوان از جایش بلند شد ولی پسر نوجوان در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود

حتی از جایش تکان نمی خورد .

نمی دانم چه به امام رضا می گفت نمی دانم.

مرد جوان بار دیگر نشست این بار کاغذی را در دستانش گذاشت وبلند شد رو به پسر کرد وگفت:

کاری نداری ، با اودست داد وخداحافظی کرد هنوز دستان مرد جوان از دستان کوچک پسر جدا

نشده بود که لبخند بسیار زیبایی را در صورت پسر مشاهده کردم.

دستان گره کرده پسر را می دیدم که یک اسکناس 2000 تومانی از مشت کوچکش بیرون زده.

 

صحنه بسیار زیبایی بود .

 

دیگر نمیدانم پسرک گندم فروش به امام رضا چه میگفت.

اما خیلی چیزها در این اتفاق فهمیدم

 

یا امام رضا خیلی ها همین الان دوست دارند که در حرم زیبایت باشند

خیلی ها دوست دارند در این شبها در کنار ضریح مقدست دعا وعبادت کنند

 

 

یا امام رضا از خدا بخواه که ما را برای بندگی خودش ویاری حضرت مهدی تربیت کند

baran بازدید : 25 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)

می شود باران ببارد ؟

همین امشب !

قول می دهم فقط قطره های پاکش را بغل کنم !

و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم

قول می دهم 

فقط بویش را حس کنم !

اصلا اگر ببارد 

فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم 

قول می دهم برایش شعر نگویم 

فقط...می شود ؟ امشب ...؟

دلم به اندازه روزهای بارانی گرفته !

" ای خـــــــــــــــــــــــــــــــــدا "

baran بازدید : 39 سه شنبه 01 مهر 1393 نظرات (0)
دلگیرم ...

ﺩﻟـﻢ ﮔﺮﻓﺘــﻪ ﺍﺳـﺖ ﯾــﺎ ﺩﻟـﮕﯿــﺮﻡ

ﯾـﺎ ﺷﺎﯾـﺪ ﻫـﻢ ﺩﻟـﻢ ﮔﯿـﺮ ﺍﺳـﺖ

ﻧﻤــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ …

ﺍﺻـﻼً ﻫﯿــﭻ ﻭﻗـﺖ ﻓــﺮﻕ ﺑﯿــﻦ ﺍﯾﻨــﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﻬـﻤﯿــﺪﻡ

ﻓﻘـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧـﻢ ﺩﻟـﻢ ﯾـﮏ ﺟـﻮﺭﯼ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ

ﺟــﻮﺭﯼ ﮐـﻪ ﻣﺜــﻞ ﻫﻤﯿــﺸـﻪ ﻧﯿــﺴـﺖ

ﺩﻟـﻢ ﮐـﻪ ﺍﯾﻨـﻄــﻮﺭ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ، ﻏﺼـﻪ ﻫـﺎﯼ ﺧــﻮﺩﻡ
ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ ،

ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻫﻤــﻪ ﯼ ﺩﻧﯿــﺎ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻣـﻦ

ﺑﻌــﺪ ﺩﻟــﻢ ﺑـﺪﺟــﻮﺭ ﻏﺮﻭﺏ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام یک از مطالب سایت را بیشتر می پسندید؟
    شما در کدام رده سنی می باشید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 176
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 337
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 440
  • بازدید ماه : 760
  • بازدید سال : 2,456
  • بازدید کلی : 40,608